روزی که کیف راروی شانه ما ن انداختیم وبه مدرسه میرفتیم از خیاباهایی که روبروی حرم بود وهرروز به امام رضا (ع)سلام میدادیم وقتی کاردستی که باکمک بزرگترها درست کرده بودیم تو دستمون بود چقدر نگاه مردم وهمه کسانی که از پهلویشان میگذشتیم برایمان مهم بود تو جمع فامیل با هم سن هامون می نشستیم ومیگفتیم ماتا اینجا خوندیم چه حالی میداد که یک درس از اونا جلو بودیم وقتی تو کلاس وقت اضافی میاوردیم معلم میگفت یکی بره بیرون وما جای چیزی رو عوض میکردیم وتامیومدتوکلاس بانزدیک شدن به اون رومیز تق تق های بلند وکوتاه میزدیم تومدرسه مون از یک اتاقی به اسم سیاه چال میترسوندنمون مدادامونو تیزمیکردیم ومیزدیم رو دست دوستمون .خدامارو ببخشه ...